رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

برای پسرم رایان

16فروردین (30هفته):  امروز با هزار امید رفتم پیش دکترم تا بشنوم که سالمی عزیز مامان.من که به خداتوکل کرده بودم و هیچ استرسی نداشتم پس چرا....؟ نفس مامان توکه هیچ مشکلی نداری پس چرا وزنت از 10 روز پیش تغییری نکرده؟چراهنوز 1100 بودی و باران 1300؟ اینا نشونه خوبی نیست.خانم دکتر گفت باید شنبه بستری شم تاوزنت کنترل شه.تورو جون مامان که تمام این 7 ماه برا سلامتیت به پهلو خوابیدم و بدنم کبودشد مارو تنها نذار.اگه یکیتون توریش بشه میخوام دنیام نباشه.تمام مدت نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم.                                    ...
19 فروردين 1391

اولین دیدار بابایی با نی نی هاش

8 دی: رفتیم پیش خانم دکتر تا شماهارو ببینیم (آخ جون). بابایی هنوز موفق نشده چون اجازه نداره بیاد تو اتاق ولی من از خانم دکترمهربون خواهش کردم واون موافقت کرد. بابااحمد تنها بابایی بود که تونست بیاد تو اتاق و نی نی های نازشو ببینه . قیافه بابا دیدن داشت خیلی ذوق کرده بود میگفت یکیتون حسابی شیطونی میکردین. همونجا بود که خانم دکتر گفت یکی از جوجوها پسره(هورا! همون وروجک شیطون)  ولی جنسیت اون یکیتون معلوم نشد.خداروشکر حال هردوتون کاملا خوب بود.خانم دکتر عکستون روهم داد بهمون (این اولین عکستونه).زدیم به دیوار تا هرروز فداتون شم  ...
11 فروردين 1391

باران رویت شد

 19 بهمن(21 هفته و 1 روز): امروز رفتیم پیش خانم دکتر تا ببینیمتون. چون دیگه تصمیم گرفته بودیم اتاق قندعسلامون رو برا اومدنشون آماده کنیم،باید میدونستیم جنسیت اون یکی جوجومون چیه! خانم دکتربا دقت دید وبا کلی ذوق گفت یه دختر و یه پسر .خداروشکرحالتون هم خوب خوب بود.رایان عزیزم سمت چپ دل مامانش و باران جیگر سمت راست خوابیده بودن.رایان از13 هفتگی و باران از 17 هفتگی تکون میخوردن(وای که چه شیرینه) توپ شیطونک های ما . ...
11 فروردين 1391

اولین بهارتون مبارک

1فروردین(28هفته): قربون خدا جون برم که شمادوتارو بهمون داد تا امسال رو با عیدیهایی مثل شماشروع کنیم.عیدتون مبارک برکت های زندگیمون. امسال رو بدون پدرجون اینا شروع میکنیم چون 2 روز پیش رفتن شمال تا ویلارو برای ورود شما آماده کنن.برف میبارید آقا پلیس از قزوین برشون گردوندولی فرداش رفتن .عوضش صبح دائی اکبر اومد تا عیدرو 5 تایی باهم جشن بگیریم.ساعت 8:45 سال نو شروع شد بهترین سال زندگی من و باباجون(سال نهنگ) . دائی داشت یه 10 مینوشت تا بزنیم به دیوار آخه ما از 21هفته مونده به تولدتون شمارش معکوس رو شروع کردیم.یعنی 10 هفته دیگه تو بغل مامانین آخ جون!!! ...
10 فروردين 1391

چرا غم همش پشت در؟

5فروردین: روز مثل هرروز بود رفتیم بیمارستان تا سونوی ماهیانه انجام شه.بنظر همه چیز آروم بود.بعد45 دقیقه بررسی ،حرف دکتر دنیارو روسرم خراب کرد گفت خیلی زود جواب رو به دکترم نشون بدم چون مشکلی در خونرسانی به رایان وجودداره مامان فدات شم پسر گلم پس بیخود نبود که سمت راست شکمم همش تکون میخورد و خواب نداشتی.تو که نمیخوای مامان رو تنها بذاری؟رفتیم عرفان ولی دکتر پورانصاری نبود.یه دکتردیگه گفت باید هر3روز داپلرشم تا از سلامتیت مطمئن شم واینکه اگر اتفاقی برات بیوفته باران هم توخطر.عزیز مامان توقرار بود مراقب خواهرت باشی.3روز بعدش هم رفتیم صارم.خداروشکر حالت بدتر نشده بود ولی هنوز مشکل وجود داشت.همه عالم و آدم نگرانتون بودن و برا سلامتیتون دعامیکرد...
10 فروردين 1391

اولین 4شنبه سوری

  23 اسفند(27هفته): آتیش پاره های من اولین 4شنبه سوریتون مبارک.پدرجون اینا اومدن پیشتون تا باهم جشن بگیریم.دائی عباس یه عالمه وسیله آتیش بازی براتون خریده تا خوشحالتون کنه.توخونه بودیم که یه دفعه یه صدای وحشتناکی اومد شمادوتا جیگر تا 1ساعت از ترس تکون نمیخوردین . مادرجون معصوم وسط نمازش بدوبدو اومد بالا تا ببینه حالتون چطوره . ...
10 فروردين 1391

طاقت بیارین

14 اسفند(26 هفته): سلام سنگ صبورای مامان. ببخشید هروقت دلم پر میام باشماها درد دل میکنم.هفته پیش همسایمون که داشت خونه می ساخت انقدر شلوغ کرد که مامان اصلا نتونستم بخوابم چندروزی سردرد داشتم تا اینکه یه دفعه یکم ازدیوار اتاقمون ریخت .مامان و بابا حسابی عصبانی شدیم .شمادوتاهم از عصبانیت داشتین میومدین بیرون از دل مامان تا برین سراغشون .جمعه شب که دائی عباس با مهدی داشتن کاغذ دیواریتون رو میچسبوندن ما رفتیم بیمارستان تا ساعت4 صبح بیدار بودیم.فرداشبش هم باز رفتیم یه بیمارستان دیگه.الان که براتون مینویسم حالم خداروشکر بهترشده و دیگه اصلا از جام بلند نمیشم .به مامان بابا قول بدین تا 12 هفته دیگه نیایین.مادر جون داره براتون لباس میبافه ه...
10 فروردين 1391

سلام به قند نباتای بابا و مامان. الهی من قربون شکل ماهتون

اول از همه از خدای بزرگ بابت این دو نعمت بزرگ تشکر میکنم و بعد از خاله زینب که همیشه همدم تنهاییامون و همراه سختیهامون بود و حسابی از منو جوجوهام مراقبت میکرد.نمیدونم اگه  نداشتمش حال و روزم چطور بود.(دوست داریم خاله جون)ماخیلی مدیون کمک های خاله ایم.هرروز براتون قصه میگه و شعرمی خونه و قرآن فقط و فقط هم یه چیز می خواد اونم اینکه دوتاتون شبیه خودش بشین . نشین ها!حداقل یکیتون شکل من شه که دل مامان نشکنه مامانیا  الان هم میره کلاس نقاشی تا وقتی شما اومدین عکساتون رو بکشه.  من عاشقشم .امیدوارم شمادوتا هم همینطور هوای همو داشته باشین       ...
10 فروردين 1391

اولین مهمونتون توسال91

4 فروردین(28هفته): صبح دوستای بابا مامان ،عمورضا و خاله شیرین جون اومدن پیشمون آخ که چقدر خوش گذشت بابا جون ،هم از بیرون ناهار گرفت هم برا عمورضا فلافل درست کرد .دائی جون اکبر هم حسابی کمکش کرد. ...
10 فروردين 1391
1